سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
یا دانشمند باش و یا دانشجو و مبادا که بازیگوش و لذت جو باشی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : استیون اسپیکمن:: 86/2/23:: 2:15 عصر
دلم برای خودم که تنگ می شد ، برای تو می نوشتم : که نمی شناختمت!
دلم برای خودت که تنگ می شود ، حالا ، برای خودم می نویسم : خودی که نمی شناسمش!
شکسته شکسته دلم ، تکه هاش را ، جمع که می کنم ، می شود تو! نگاه که می کنم: آینه ، تصویر خودم را می بینم توی چشمهات!
از سقف اتاقم باران می بارد انگار! قطره قطره ، نگاه می کنم ، قطره خون ، تو را می بینم ، صورتت سرخ ، نگاه که می کنم : آینه ، تصویر خودم را می بینم توی چشمهات!
دلم است انگار که می چکد! می نشینم ... می نویسم ... پاره می کنم ... پشیمان ... می چینم شان کنار هم ... یاد خط خودم ... قرن ها قبل می افتم! ... روز ازل ... شاید خواب .... شاید رویا ... چشم من ... باران ... پاره های کاغذ ... کوچه ... خیس ... سرد ... دست های من ... دست های تو ... خداحافظ ... تا امروز ... ! نشسته بودم ... نوشته بودم ... پاره پاره ... چیدم بودمشان کنار هم ... شده بود : تو! ... نگاه که کردم ... آینه ... تصویر خودم را دیدم توی چشم هات!
سخت شده این نوشتن لعنتی ... برای تو! بریده بریده می نویسم ، شکسته شکسته ، قطره قطره ، پاره پاره ، بچینی کنار هم ... تصویر من ... نگاه که می کنی : انگار آینه ... تصویر خودت را می بینی توی چشم هام! نگاه کن! بخوان! توی چشم هام : دوستت دارم!
این هم " بسم الله" برای تو!

موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/12/13:: 5:53 عصر

 

روح کوچکی واپسین نفس هایش را می کشد! برایش طلب آمرزش کنید!

طفلی برایتان از بهشت، آتش به ارمغان خواهد آورد و از دوزخ، نور! دست هایش را ببوسید!

کودکی را خواهید دید که با پاهایش در آب های جاری بازی می کند. نشسته بر تخته سنگی که در برزخ خدا، بهشت را از جهنم جدا می کند! برایش دعا کنید!

دستهایی کوچک می خواهند آینده ی بزرگ را تکان دهند! دست دهید و با او بیعت کنید!

نگاه کنید به نیل! از دور خواهید دید! موسی نیست! آن چیزی که می آید، ایمان است!

قابل توجه اونهایی که می گن: بابا تو این وبلاگت یه ترانه ای، عکسی، چیزی هم بذار!

به زودی، اگه بتونم به یه موسیقی کلاسیک ترکمن توی وبلاگم لینک می دم و شاید دو تا! (البته اگه بتونم!) البته خواننده اش خانمه! ... گفتم که گفته باشم:  اگه کسی سلیقه اش با این جور چیزها سازگار نیست یه وقت نره نگاه کنه! در مورد خواننده بعدا بیشتر شرح می دم: ولی یه توضیح که من کشته مرده ی چند تا از ترانه هاش هستم که .... بی خیال! بعدا می گم!

 فعلا این عکس رو داشته باشید!

نمی دونم می دونستید یا نه!؟!؟!؟ من یه مدت عاشق جکی بودم! الان هم هستم! یه مرد فوق العاده نترس و با جرات! و در عین حال متواضع! 

که وقتی ازش می پرسن: تو این همه کار رو واسه چی انجام می دی؟ می گه: می خوام اون قدر مردم رو با نمایش هام سرگرم کنم که وقتی مردم، بگن: یادش بخیر! جکی چان هم آدم خوبی بود!

یه عکس ازش می ذارم اگه تونستید ببینید که خیلی خوب می شه!

 

 باز هم از این مرد بزرگ براتون خواهم نوشت!

با تشکر!

استیون کوچک


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/11/27:: 12:49 عصر

سلام خدمت همه ی دوستای گل خودم

چند روز پیش با هم بودیم ... کی باورش می شد؟ یه دفعه ... بلند شدم رفتم اهواز ... خودم هم باورم نمی شد

الان خیلی دلم می خواد در مورد اون چند روز بنویسم

در مورد آدمهایی که دوباره دیدمشون و دوباره ازشون یاد گرفتم

ولی خب ... امتحان فوق نمی ذاره ... الان همه ی ذکر و فکرم این امتحانه

و خب توی کافی نت هم آدم تمرکز نداره که بنویسه ... کاش خودم یه سیستم داشتم!

می خوام چند تا از شعرهام رو بنویسم که به تازگی گفتم:

ولی در اولین فرصت در مورد این سفر خواهم نوشت ... و دریاهایی که افتخار داشتم یه بار دیگه بیام کنار ساحلشون ... کوههای بلندی که نشستم توی کوهپایه و نگاهشون کردم ...

اولش که راهم ندادن ... و خب اون قدر موندم که راهم دادن داخل

اون لحظه به خیلی چیزها فکر کردم

به خیلی چیزها ... می تونستم زنگ بزنم داخل و به بچه ها بگم که من اومدم

ولی ... این کار رو نکردم: چون تازه این سوال برام ایجاد شد که: آیا همون قدر که دوستشون دارم، دوستم دارن؟ یا نه؟ من براشون مزاحم نباشم! ... خیلی دلم می خواست خیلی ها رو ببینم ... با چند نفر هم که حرف زدم دلم می خواد بیشتر حرف بزنم ولی ... آیا وقتی با کسی حرف می زنم همون قدر که من فکر می کنم وقتم تلف نشده اون ها هم چنین فکری می کنن؟ یا نه؟ ... نمی دونم ... می خواستم با خیلی ها بیشتر حرف بزنم ولی نمی دونستم که اون ها می خوان؟ نمی دونستم که مزاحم هستم یا نه؟ ... هیچ وقت نمی خوام کسی به خاطر من به زحمت بیفته .... واسه همین .... اصلا بی خیال!

ولی آخر سر هم نفهمیدم که واقعا این دوست داشتن دو طرفه است؟ و جوابم این بود که: من برای خودم اومدم ... همه ی سعی ام رو هم کردم که دردسر برای کسی درست نکنم ... زحمت کسی نشم! ... به هر حال

بچه ها! اگه کسی بوده که به خاطر من اذیت شده،‏همین جا معذرت می خوام ... به خدا سعی کردم که مزاحم کسی نشم ... و کسی رو توی زحمت نندازم!

براتون از این سفر خواهم نوشت:

فعلا ... شعرهام:

قلب را شمشیر شعرش پاره پاره می کند

این چنین درد دلش را شعر چاره می کند

شعرهایی که نمی خواند برای دیگران

می نویسد روی کاغذ،‏ زود پاره می کند

شعر می گوید ولی کو دفتر اشعار او؟

او دیار بی نشان ها را نظاره می کند

بی شما ای نور شب های جنوبی،‏ او فقط

کهکشان شعر خود را پرستاره می کند

نیستید اینجا ببینیدش که حالا بی شما

چشم را با یادتان ابر بهاره می کند

چه نیازی که بپرسید ای غریبه کیستی؟

زخم های قلب،‏ خود سویم اشاره می کند

 

این شعر تقدیم به همه ی بچه هایی که شبهای جنوبی ام رو پر از ستاره کردن!

 

یه شعر دیگه:

هر وقت دلم سوی تو پر می گیرد

چشمان دلم گریه ز سر می گیرد

من با دل شیدا چه بگویم وقتی

عقل از پی تو راه سفر می گیرد

 

بلایی می کشم بانو، شب و روز

دلم پر حسرت و پر درد و پر سوز

مصیبت های من از دیگران نیست

بلای من تویی ای خانمان سوز

 

یکی دیگه:

 

فرهاد

اگر می دانست که روزی

آب دریا را هم

شیرین می کنند

تشنه ی شیرین نمی شد

 

تا دو هفته نمی تونم بنویسم ... پس:

 

عسل چشم

خوشا به حال من

که هیچ فرهادی نمی داند

که شیرین

فقط طعم چشمان توست!

 

و ... و ...

 

به دنیا آمدم

که شعر بگویم

که وقتی مردم

به دنیا بیایم

که شعر بگویم

وقتی مردم

...

 

شب، تمام شب بیدار بود

سپیده آمد

یلدا نیامد

و نام درازترین شب سال

یلدا شد!

 

................ دو هفته ی دیگه باز هم براتون می نویسم

 

استیون کوچولو که مطمئنه تا قبل از اردیبهشت همه رو شگفت زده خواهد کرد!!!! منتظر باشید!

 

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/10/18:: 3:53 عصر

سلام

من تصمیم گرفتم که بنویسم!

نمی دونم چرا ... ولی ...

اولین پیام من:

عید قربان رو به همگی تبریک می گم! بخصوص به دوستان خوبم در دانشگاه صنعت نفت (اهواز و آبادان)

 

 

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/4/1:: 5:12 عصر

سلام  ...

داشتم لباس می شستم که یه کشفی کردم،‏  و از این کشف خودم خیلی خوشحال شدم  ... فکر می کنم که موفق شده باشم جواب سوال اساسی زندگی خودم رو کشف کنم! ... پس من الان بودا  هستم!!

آره داشتم می گفتم که: داشتم همین جوری لباس می شستم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید  ... بلافاصله بسطش دادم  و شد جواب سوال های من در زندگیم !!!‏ جالبه نه ؟! ... از همون لحظه به بعد تصمیم گرفتم که روند زندگیم رو تغییر بدم  ... اولین مرحله: تغییر نام وبلاگ  ... واسه همین هم بدو بدو رفتم سراغ بچه ها (آخه کل بدنم داشت بوی پودر لباس شویی می داد !!!!) و خودم رو مجبور کردم که یا بار دیگه به این خفت تن بدم  و به خودم ادلکن بزنم  ولی خب ... این بار ادکلن گیرم نیومد !!! یکی از بچه ها یه چیزی داد دستم و گفت: اسانسه !!! باید بمالی به سر و کله ات !!!‏خلاصه من هم هر چی که بود مالیدم به سر و کله ام !!!! و بدو بدو اومدم سایت ... در حالی که زیر لب هی می گفتم: کاش همیشه شب بود !!!!!!‏ (آخه شب که می شه خانم ها نمیان سایت دانشگاه،‏ آدم دیگه راحته!!!!‏ یه دمپایی پاش می کنه و می پره داخل سایت ... حتی لازم نیست موهاتو شونه کنی !!!) خلاصه اسانسه رو مالیدم به سر و صورتم و اومدم تا این کشف خودم رو بنویسم  !!!!‏یعنی آثارش رو بنویسم !

خب ... اولین نوشته ام پس از این کشف: (فقط امیدوارم که بتونم این کشف رو در درون خودم جایگزین همه ی چیزهایی کنم که قبلا یاد گرفته ام!!!!!)

این متن رو از زبون یه دختر بچه برای پیغمبر خدا نوشته بودم (به مناسبت روز تولدش!!!!): امیدوارم که خوشتون بیاد!!! 

تولدت مبارک ولی کاشکی ...

 

 

محمد، پیغمبر خوشگل خودم ... تولدت مبارک!

شنیدم که این روزها، حسابی کیف می کنی و خیلی خوش به حالت شده! ... جدی جدی خوش به حالت!

شنیدم که می گن روز تولدته و یه پنج، شش روزی هم برات تولد می گیرن ... وای که چقدر دلم می خواد که تو رو ببینم که یه لباس خوشگل پوشیدی و نشستی پشت کیک تولد و داری شمع ها رو فوت می کنی تا خاموش بشن ... یعنی ... من هم کنارت باشم ... می دونی؟! آخه امروز، روز تولد من هم هست ... ولی چه فایده!؟ کسی نمی دونه! ... امسال دوتایی مون توی یه روز به دنیا اومدیم ... ولی کسی برای من جشن تولد نمی گیره ... کسی به من تبریک نمی گه ... چقدر خوبه همه به فکرت باشن! چقدر دلم می خواست من هم بتونم شمع های کیک تولد خودم رو فوت کنم ... مثل نگین که هر سال واسش جشن تولد می گیرن ... ولی خب اشکالی نداره ... آخه روم نمی شه به مامانم بگم واسم جشن تولد بگیره ... تقصیر خودمه دیگه ... نه؟!؟! ... تنها کسی که می دونه روز تولد من، امروزه، مامانمه که خب منو می بوسه و تبریک می گه! ... همین کافیه ... نه؟!؟!

خب دیگه ... هر چی باشه تو پیغمبری ... ولی من ...!!!

محمد، پیغمبر خوشگل خودم ... تولدت مبارک ...

خیلی دلم می خواست بهت یه هدیه بدم تا خوشحال بشی ... ولی فقط می تونم بهت قول بدم که امشب اگه قول بدی که پسر خوبی باشی و تولد منو به من تبریک بگی، قبل از خواب می بوسمت، مثل مامانم که منو می بوسه! ... آخه می دونی من که پول ندارم ... بابا هم ندارم ... که ازش پول بگیرم ... توی قلکم هم هیچی پول ندارم ... اصلا قلک ندارم! ... ولی به کسی نگی ها!!! بین خودمون بمونه!

دیروز با خودم گفتم:"اون پیرهن آبی خوشگلمو کادو می کنم، می دم به تو ... بعد دیدم که خب، یه وقت کادو رو باز می کنی می بینی پاره است ... نمی پوشی!!! ... تازه، خب ... من که نمی خوام تو رو هم مثل خودم مسخره کنن ... آخه خیلی دوسِت دارم ... نمی خوام به تو بخندن ... اصلا مگه می شه آدمی مثل تو لباس پاره ی دختری مثل منو بپوشه ... ها  ... می شه؟!؟! ... همه ی اونایی که می گن آدم خوبی هستی، خودشون اصلا لباس هاشون پاره نیست!!!

با خودم گفتم:" کفش هامو بدم به تو ... یا اون شلوار مشکی ... همون که خیلی خوشگل بود ... ولی دیدم که اونها هم به درد تو نمی خورن! نمی دونستم چی بهت بدم ... آخر سر مامانم گفت:" پیغمبرمون آدم خوبی بوده ... می دونه که تو دوستش داری ... اون هم همه ی بچه ها رو دوست داشته ... اون حتما می دونه که تو پول نداری براش چیز بخری ... همین که وقتی خواستی بالای پشت بوم بخوابی، یه نگاه به ستاره ها بندازی و بگی:" دوستت دارم!" بسه! ... اون خودش خوب می دونه!

محمد، پیغمبر خوشگل خودم!

تو که می دونی که من و تو امسال یه روز به دنیا اومدیم!!! ... تو که می گن می دونی که من نمی تونم جشن تولد بگیرم ... تو که می گن خوب بودی ... خیلی خیلی خیلی خوب بودی ... من که کتاب نخوندم ولی اونا که خوندن می گن که ... اِ ... اِ .. اِ ... خوشگل بودی ... نورانی بودی ... می گن اونایی رو که بابا نداشتن دوست داشتی، می گفتن همیشه می گفتی مراقب یتیم ها باشید ... همیشه بچه های کوچولو رو می بوسیدی ... خب   نمی شد که می گفتی امروز که دارن واسه خودت جشن تولد می گیرن، واسه من هم بگیرن؟!؟! ... من که کیک تولد هم نمی خواستم! ... همون کیک تولد تو رو، شمع ها شو من و تو با هم فوت می کردیم! چی می شد؟

اصلا یه سوال ... چرا نگفتی که به جای این که برای تو جشن تولدت بگیرن، واسه اونایی جشن تولد بگیرن که بابا ندارن؟! ... تو که شبها به خاطر آدم ها گریه می کردی ... کاشکی روز تولدت هم یاد ما بودی! ... اگه این روزها برای دوتاییمون با هم جشن تولد می گرفتن خوب نبود؟ ....

من که چیزی نمی دونم ولی مادربزرگم می گه: الان اگه خودت بودی، واسه خودت جشن تولد نمی گرفتی ...   می گه: واسه بچه هایی جشن می گرفتی که بابا ندارن ... که باباشون تویی! ... می گه: آخه خیلی مهربون بودی ... آقا بودی ... خوشگل بودی!

مثل بابام دوستت دارم!

تولدت مبارک!

 

در ضمن بزودی قسمتی رو در وبلاگم راه اندازی خواهم کرد با عنوان: خاطراتی زندگی گونه از 5 سال آموختن!

امیدوارم که خوشتون بیاد!!!

استیون کوچک

 


موضوعات یادداشت



استیون دونی
استیون در سرمای اهواز!
هنوز هم همراه با ترس
قدم های لرزان
پریدن از حصارها به بیرون
69959:تا حالا هر چند تا که اومدن
0:اونایی که امروز اومدن
موضوعات وبلاگ
اجازه ... حاااااااااااااااااضر ... غاااااااااااااایب

یــــاهـو

لوگوی خودم
لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
هر کلمه ای را که می خواهید
در وبلاگ من بیابید
کافی است اینجا تایپ کنید
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید
بابا! استیونه دیگه!

لوگوی دوستای خوبم


لینکای دوستای خوبم

بهارستان
دیوار
(باران)
خانه ی زرد من
هساره ی ئیواران
نی نی جون و یادداشت هایش
عشق را بنیاد بر ناکامی است
cleopatra
aliirezaa
هوای تازه بهار
جوانه ای از کویر
دیوانه تقسیم بر دو
روزهای خوب نوجوانی
آهو کوچولو
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
روی هر شانه سری تکیه ...
آسمان بی ستاره من
خوشا آندم که از دل می نویسم
مرغ دریایی
سارا دخترک تنها‏
زنده ام تا روایت کنم
گروه امداد و نجات موج پیشرو
ساکنان سرزمین باد

نترس! مشترک شو ... قول می دم تا آپ کردم یه ایمیل برات بیاد
 
آوای آشنا
طراح قالب

Danshjoo List