سلام ...
بالاخره رفتم و اون جایی شعر خوندم که آرزوی قدیمی من بود:آبادان!
هر جایی که شعر می خوندم بعدش این قدر خسته می شدم که تا سه یا چهار روز دراز به دراز می افتادم ... ولی خب ... الان نه تنها خسته نیستم که خیلی هم شارژ هستم واسه همین هم هست که اومدم اینجا، اون هم بعد از برگشت از آبادان و دارم این ها رو می نویسم ... قبلش می خواستم خاطرات خودم رو بگم از شب شعرهای دانشگاه علوم پزشکی ولی ... ولی ... امشب ... فقط می خوام از آبادان بگم و این که همیشه توی قلب من جای خواهد داشت! خیلی خاطره دارم ... نمی دونم کدومش رو بگم ...؟
خب ... فعلا شعری رو که خوندم براتون می نویسم ... و امیدوارم که برام نظر بدید تا بفهمم خوب بوده یا نه!؟
در ضمن شاید چند روز دیگه یعنی شنبه یا یکشنبه ی دیگه رفتم آبادان و یه سر زدم ببینم چه طوریه!!! اصلا وقت نکردم درست حسابی ببینمش ... آخه هم باید از اونهایی که کمکم کردن توی این مدت که توی آبادان بودم ... بچه های انجمن اسلامی آبادان و بچه های ورودی 82 و بچه های ورودی 83 که واقعا لذت بردم از این که بین اونها بودم ... باید ازشون تشکر کنم و هم این که یه چیزی رو جا گذاشتم که باید بیام و ببرم ... و بهتره نگم که چی جا گذاشتم چون تو عقل من شک می کنید!!!!!!!!!!!!!!!!
خب ... به هر حال ... من اهل کلاس گذاشتن نیستم ... و نخواهم بود ... خیلی دلم می خواست اون شب بمونم و با بچه ها باشم و باهاشون حرف بزنم ولی خب نشد! ... واسه همین هم سعی می کنم به محض این که کارهام این جا درست شد بلند شم بیام یه سر بهشون بزنم ... امیدوارم که فکر نکنن که من خودم را گرفته ام ... و آدم مغرروی هستم ...
دلم می خواست حرفی رو به بچه های آبادان بگم که ... قدر اون لحظه هایی رو که آبادان هستید نمی دونید!!!! ما هم وقتی فهمیدیم که دیگه خیلی دیر شده بود ... بعدا خواهید فهمید که من چی می گم!!! وقتی که به قول یه دوست عزیز که نوشت بود: یه دعای کوچیک به جمع دعاهای من اضافه شد: این که ما رو نبرن اهواز!!!!!!!!!
من سال اول آبادان بودم و از سال دوم به بعد ورودی 79 رو به اهواز منتقل کردن ... خیلی سعی کردیم که اهواز نیاییم ولی خب .. ما رو به زور آوردن اینجا ... و واقعا شبی که قرار بود صبح روز بعدش بیاییم اهواز رفتم بالای پشت بوم و گریه ام گرفته بود ... به زور جلوی خودم رو گرفتم ولی بغض کرده بودم!!!!!!!!! این خاطرات همه مال 4 سال قبله ... و بعد از اون آبادان نرفته بودم با این که این همه بهش نزدیک بودم ... می خواستم نرم ... نرم .. نرم ... یه دفعه بلند شم و برم ببینم چطور شده!!!!!!!این طوری خیلی بهتر و قشنگ تره!
به خدا همیشه همین طور بود!
همیشه همین طور بود ... وقتی می خواستم بروم خانه ...
شوق رفتن با من بود و ...
غم جدایی از آبادان!!!
غم جدایی از غروبهای آبادان!
چیزی که اونجا جا گذاشتم ... اینه که یادم رفت برم بالای پشت بوم خوابگاه گلستان ... یادم رفت دلم رو که اونجا جا گذاشته بودم ... یه تیکه ی خیلی گنده اش رو ... یادم رفت برم و بردارم ... جاش یه تیکه ی بزرگتر بذارم!!!!!!
و شعری که خوندم این بود:
در واقع همان شعری که توی شب شعر اهواز هم خوندم ولی ... با یه قسمت اضافی!!!!... بگو مریم با مخلفات!
خب امیدوارم که لذت ببرید!
بگو مریم!
نمی دانم در کوچه های دلم بود که می گشتم یا در بیابانهای ذهنم ... و شاید در عالم زنده ... برگه ای یافتم نمی دانم چرا ولی بی اختیار خم شدم و برداشتم. روی آن چنین نوشته بود: تقدیم به مریم ... و می خواهم برای شما بنویسم ...
تقدیم به مریم ...
که آمد ... ماند ... رفت ... و بازنگشت!
آمد ... دلم را ربود!
ماند ... بر سادگیام خندید!
رفت ... قلبم را شکست!
بازنگشت و عشقم را کشت!
تقدیم به مریم ...
بگو مریم ...
بگو مریم ...
بگو با من ...
بگو با من ... از آن عهدی که بستی
از آن دوران عیش و ناز و مستی
از آن پیمان که بی پروا گسستی
بگو مریم ... از آن روزی که رفتی!
دو چشمم خیره مانده بعد از آن روز ...
ولی هرگز به سویم برنگشتی!
بگو با من دلیل رفتنت را
بگو آخر ... چرا در قلب مجروحم نشستی؟
بگو مریم ...
چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...
قلبم شکستی؟
بگو مریم ... مگر دیوانه بودی؟
مگر با قلب من بیگانه بودی؟
مگر مریم ... مگر بی خانه بودی ...
که در قلب من مجنون نشستی
که در قلب من خسته نشستی
که در قلب من زخمی نشستی
که همدم با دل سرگشته گشتی
که قلب من ...
که قلب من ...
که قلب من بدست خود شکستی؟
مگر مریم – مگر پیغمبرت نامش محمد ...
مگر مولای تو اسمش علی نیست؟
مگر اسلام تو دین محبت ...
مگر پروردگارت آن خدا نیست ...
که بر من این دل دیوانه داده
که بر من این دل شوریده داده
که بر من این دل رنجیده داده
که در تقدیر من عشقت نوشته
که بر سنگ دلم اسمت نوشته
که قلب من ...
که قلب من ...
که قلب من، بدست تو
بدست تو
بدست تو شکسته!
مگر در سینه ات قلبی نداری؟
مگر در قلب خود آتش نداری؟
و آن آتش مگر از عشق من نیست؟
مگر بر عشق من ایمان نداری؟
مگر مریم ... مگر بر قلب خود ایمان نداری؟
اگر داری ...
اگر داری ...
اگر داری ... چرا قلبم شکستی؟
بگو مریم ...
چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...
قلبم شکستی؟
چرا در صحن دل چادر زدی تو؟
چرا بر چادرت آتش زدی تو؟
چرا خنجر در این جانم فکندی؟
چرا اخگر در این قلبم نشاندی؟
چرا قلب مرا در هم شکستی؟
بگو مریم ...
چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...
قلبم شکستی؟
چرا عشقت به من این گونه سست است؟
چرا اسلام تو این گونه سخت است؟
چرا در دین تو حرفی ز دل نیست؟
مگر در مذهبت قانون دل نیست؟
مگر مریم ... مگر مریم، مرا عاشق ندیدی؟
مگر بر عشق خود لایق ندیدی؟
دل من را ...
دل من را ...
دل من را مگر زخمی ندیدی؟
اگر دیدی ...
اگر دیدی ...
اگر دیدی، چرا از من بریدی؟
چرا قلب مرا درهم شکستی؟
بگو مریم
چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...
قلبم شکستی؟
مگر بر بگو مریم ... چرا قلبم ...
چرا قلبم ... چرا ... قلبم ... قلبم ... قلبم ....؟
مریم ... قلبم .... قلبم ... مریم ... قلبم ... قلبم .... قلبم ... چرا ... مریم؟
.... به زودی براتون می نویسم!
منتظر باشید!
استیون کوچک