سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پریدن از حصارها به بیرون - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
چون کارها همانند شود یکى را بر دیگرى قیاس کردن توانست و پایان آن را از آغاز دانست . [نهج البلاغه]
نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/27:: 3:51 عصر

یاد روزی افتادم که پا گذاشتم توی دنیای وبلاگ ...سرعت تایپم که افتضاح بود  و بلد هم  نبودم حرفهام رو بزنم  ... حتی می ترسیدم از این که دوستام حرفهام رو بخونن و مسخره ام کنن  ... مثل این بچه کوچولوها هستن که تازه به دنیا میان به همه چیز یه جوری نگاه می کنن ... همون جوری بودم ! الان وقتی متن هایی رو که اون موقع نوشتم بخونید ... می فهمید !

می خوام یادی از ایام قدیم کنم و شما بگید توی این یه سال من چقدر پیشرفت کردم؟؟؟

این اولین متنی بود که نوشتم:

سلام!
به خودم تبریک می گم چون اولین روز تولدمه!
یعنی امروز برای اولین بار به دنیای شما اومدم ... دنیای وبلاگ!
امیدوارم اینجا آ دمها با هم بهتر باشن!
از این دنیا هنوز هیچی نمی دونم!
راستی شما به من تبریک نمی گین!؟

و سعی کردم که عکس بذارم ... چون تایپ فارسی ام بد بود به فینگلیش نوشتم:

modiriat e weblog dar hal e talash baraye kashf e raahi baraye gozashtan e aks dar weblogash ast ....vali az oonja ke ham kheili bahooshe va ham kheili kohneh kar ...nemitoone in kar ro anjam bede

vase hamin ham az omoom e ham vatanaan komak mikhad

to ro khoda yeki bege man che joori ye aks posht e safheh ye weblog am begzaram ya ye aks too weblogam begzaram

tazeh fahmidam ke mitoonam vase matn ham ye onvan bezaram! che ghadr jalebeh

bebakhshid age kami nadid badidam

 little steven! ya ...steven koochooloo

بعد پرسیدم: کسی عکسی می بینه؟؟؟؟؟؟

aghayoon va khanoom ha kasi aksi mibine ya na

mikham bebinam yad gereftam aks begzaram ya na 

یه بار هم نوشتم:

Hi

this is steven
he is going to write about alot of things! so he writes about different things

not just love... not just life...not just crying....not not not ...he is going to speak about alot of things becuase ... every thing in this world is because of one thing... love to allah

englisi am kheili dast o paa shekaste ast na
khob akhe man nemitoonam sari farsi type konam .... vali daram say mikonam ke yaad begiram ...

felan ye shear e dige

وقتی آمدی ...

بار دیگر خواب بودم!

و هر وقت که میایی

من خواب هستم

از خودم می پرسم..

میان خواب من با آمدن او چه رابطه ای است؟

و از تو می پرسم...

نمی شود یک بار - فقط یک بار...

وقتی بیایی که من خواب نباشم؟

 

شاید بپرسید تو که بلد نیستی شعر بگی چرا اصرار داری شعر بگی؟

جواب اینه: چون می خوام حرص حافظ و فروغ و شاملو و سعدی و خلاصه حرص همه رو در بیارم!

و یه بار هم ناامید شدم ... خواستم کنار بکشم ولی دید که نمی شه ... اگه می ذاشتم کنار ... می مردم!

عنوانش بود:   بنویسم؟!؟!؟!؟؟!

راجع به رابطه ی هنر های رزمی با زندگی نوشتم ... گفتم اگه کسی خوشش بیاد ادامه بدم ...ولی کسی نظر نداد ....
یه داستان نوشتم ...ولی کسی نظر نداد ...
راجع به شعر هم یکی دو نفر چیزهایی گفتن ....
ولی استیون هنوز نمی دونه ...بنویسه یا ننویسه!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شما بگید !!!!!!!!!!!!!!!

اولین روزی که اومدم و هیچ کس نبود حرفهام رو بخونه  ... و حس می کردم که چقدر تنهام  ...از تنهایی به اینجا پناه آوردم ... ولی امروز دوستای خوبی دارم که می دونم حرفهام رو می خونن  ... و واقعا بگم ... آدم ها به دلیل های مختلف می نویسن:

یه عده برای این که با نوشته هاشون عقاید خودشون رو بگن ... یه عده واسه این که بقیه رو راهنمایی کنن ... یه عده واسه این که به بقیه خوبی های خودشون رو بگن (چون اونقدر پاک هستن که نمی تونن این پاکی رو در خودشون مخفی کنن!!!!!! ... چون پاکی شون از گنجایش قلبشون بیشتره) ... یه عده عاشق ادبیات هستن ... عاشق شعر ... مثلا فروغ که عاشق شعر بود ... یا ... آدمها هر کدوم به یه دلیلی ...

من واسه چی می نویسم؟؟؟؟ خیلی ها براشون سواله ... که چرا این دیوونه می شینه می نویسه ... اون هم برای کسانی که می شناسنش ... چرا؟

دلیل من اینه:

چون من دوست دارم بنویسم و اونهایی که منو می شناسن بخونن ... چون اگه من ننویسم و اونهایی که منو می شناسن نخونن من می میرم!!! ... شاید بگید چقدر احمقانه ... ولی به خدا قسم اگه حتی من بنویسم و کسی نخونه ... من می میرم ... نوشتن و این که آدمهایی که می شناسمشون نوشته هام رو بخونن، شده نفس برام! من بدون این تنفس نمی تونم زنده بمونم!!! ... اگه من عاشق ادبیات و شعر بودم باید می نشستم و کتاب شعر می خوندم ... کتاب داستان می خوندم و لذت می بردم ولی من از خوندن هیچ کتابی لذت نمی برم ... پس من عاشق این جور چیزها نیستم ... من کتاب نمی خونم ... فقط می نویسم! ...

اما وقتی فهمیدم که بدون این نفس ها می میرم ... تصمیم گرفتم یه چیزهایی رو برای خودم بنویسم و یه چیزهایی رو برای دیگران ... و یه چیزهایی رو هم برای خودم و هم برای دیگران ... که چند شب پیش فهمیدم که دکتر شریعتی هم همین کار رو کرده بوده ولی فرق من با دکتر در اینه که خودم هم نمی دونم چه چیزهایی رو برای خودم می نویسم و چه چیزهایی رو برای دیگران ... چون نمی تونم مرز بین خودم و دیگران رو مشخص کنم!!! ... نمی تونم بگم که مرز بین من و دیگران کجاست ... نمی تونم بگم که چه موقع دارم غصه ی خودم رو می خورم چه موقع غصه ی دیگران ... نمی تونم! ... من همه  چیز رو به هم پیوسته می بینم و نمی تونم مرز بین چیزها رو مشخص کنم!!! ... این هم شاید دلیلی بر ناتوانی من باشه ... ولی من همین هستم!

من یه بار دیگه شروع کردم ...  استیون!

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/20:: 1:58 عصر

سلام! خیلی وقت بود متن باحالی توی وبلاگم ننوشته بودم! اما الان می خوام تیرگی ها رو پاک کنم و یه متن کمی تا قسمتی بامزه  بنویسم!‏نظر شما چیه؟

یه متن باحال نوشتم!

شرح نوشته شدن شعر: بگو مریم!

متن قشنگ و فکر می کنم بامزه ای باشه!!!و البته یه دنیا حرف و نکته داخلش نهفته ولی هر کسی یه برداشتی می کنه و خب تا یه حدی درکش می کنه! ... می خواستم صبر کنم ... بعدا بزنم توی وبلاگم ولی حالا دیگه می زنم توی وبلاگم! امیدوارم که خوشتون بیاد! ... نظر بدیدها!!!‏منتظرم!!! اگه بچه های بامرامی بودید و نظراتتون رو برام نوشتید ... خیلی من رو خوشحال می کنید!

 

«میم مثل ...؟»

 

سرم به کار خودم بود و داشتم می نوشتم؛ نه، تایپ می کردم؛ شاید هم می خواندم؛ راه می رفتم؟! نمی دانم! اما مقابل چشمانم سبز شد، آن هم درست وسط خیابان و زل زد توی چشمهایم؛ شاید هم من به صفحه ی مانیتور خیره شده بودم ... به هر حال، آینه را می گویم که از من پرسید:"میم مثل ...؟!"

نگاهی به آینه انداختم. دستی به موهای پشت سرم کشیدم و بلافاصله گفتم: "میم مثل ... من!" و نیشم تا بناگوش باز شد. آینه اما، نگاهم کرد و نیشم به سرعت بسته شد. فکر نکنید که آدم رمانتیکی هستم اما اشک در چشمانم حلقه زد، انگار که یاد چیزی افتاده باشم. سرم به پایین خم شد و با خودم بریده بریده گفتم:" میم مثل ... میم مثل ... مَ ... ر ... یم ... مریم!؟" و خنده ام گرفت. سرم را بلند کردم و با صدایی بلندتر گفتم:"براستی، میم مثل مریم؟!"

یعنی حس کردم که در حال پرسیدن سوالی هستم که "جوابش را نمی دانم؟!" البته که می دانستم!

ناگهان خاطره ای در ذهنم ، راه رفت: نه! ... خاطره ای در ذهنم زنده شد که در آن کسی راه می رفت: یادم آمد که تهران بود و آن کسی که راه می رفت، من بودم. بجز من، بقیه سوار اتوبوس می شدند. هوا گرم بود اما من راه می رفتم. فکر نکنید بلیط نداشتم! ... نه! ... داشتم، اما دلم می خواست داد بزنم. شاید کمی احمقانه به نظر بیاید اما چون خجالت می کشیدم که داد بزنم، راه می رفتم. البته من آدمی خجالتی نیستم: چیزی بود که باید زمزمه می کردم، شاید قسمتهایی از شعری! چند روزی همین جملات شده بودند ورد زبانم. با آنکه بلد نبودم گیتار بزنم، صدای گیتار طنین خوبی در ذهنم داشت. در کلبه ی ذهنم، روبروی بخاری گرم می نشستم و ... چیزی می نواختم؟! ... نه! نمی نواختم، فقط زمزمه می کردم. اینکه هنوز هم یاد نگرفته ام گیتار بزنم چندان هم مهم نیست. مهم این است که چند روز بعد یقه ی برادرم را محکم چنگ زدم که "باید به شعر من گوش بدهی!" البته آن موقع که گوش می داد نزدیک غروب بود و برادرم آشپزی می کرد. البته این هم اهمیتی نداشت: آشپزی را می گویم.

حتما می پرسید:"مگر چیزی نوشته بودی؟!" ... آها! خب، نوشته بودم. یادم رفت بگویم که زمزمه هایم را نوشته بودم، داخل همان سررسیدم که هنوز هم آن را دارم. همان ها را هم، برایش خواندم!

یادم می آید که بالای متنم نوشتم ... یعنی اول فکر کردم که چه بنویسم و چون چیزی به ذهنم نمی رسید، نوشتم: اساس شعر مریم!

آینه با کمی اخم نگاهم کرد و پرسید ... نه! ... او نپرسید: این، من بودم که پرسیدم، از خودم:" براستی، میم مثل ... مریم؟!"

که ناگهان تصویری در ذهنم کلافه شد: نه! ... تصویری در ذهنم مشاهده کردم که در آن کسی کلافه بود: و یادم آمد که یک جمله را می بردم اول و ... این، من بودم که کلافه می شدم. جمله ی اول را می بردم آخر و لبخند می زدم. کلمه ای را حذف می کردم و جمله ای را اضافه می کردم و دوباره کلمه ای را خط می زدم. بعد می نشستم روبروی بخاری: کدام بخاری؟! همانی که گفتم «توی کلبه ی ذهنم بود». و مثل دیوانه ها زمزمه می کردم. و دوباره کلافه می شدم و جمله ای اضافه می کردم!

ابتدا نداشت ... ابتدا نداشت ...  ابتدا: تنها مشکل من همین بود. گاهی خنده ام می گرفت ... حتما می پرسید به چه چیزی می خندیدم؟ خب، به این که ابتدا نداشت! هر بار که می خواندم، همه چیز از وسط شروع می شد،  تا آن شب که ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد. و نوشتم: بگو مریم ... بگو مریم ... بگو با من ... بگو با من ...

هزار بار پس و پیش شد تا درست شد. صدها بار کلمات عوض شدند اما بالاخره درست شد. ساده نبود ... تاثیرگذارترین و ساده ترین و قابل فهم ترین، خلاصه اینکه بهترین ها را انتخاب کردم! که با آرایش کلی کلماتم و ریتم خواندنم جور باشد. بعد با خودم عهد بستم که نترسم و بخوانمش. آن هم جلوی همه! و خواندم. بعد از آن که خواندم، خیلی ها سوال کردند: «مریم کیه؟!» و نگفتم! ... نمی دانستم؟ البته که می دانستم!

حتی یک بار هم، یک نفر آمد و نشست روبرویم. راستش را بخواهید، این من بودم که رفتم و نشستم روبرویش اما او بود که از من پرسید ... یعنی ابتدا، یک جوری نگاهم کردم، بعد با لحن عجیبی سوال کرد: «مریم کیه؟!» ... و بعد خندید. با خودم فکر کردم "همیشه وقتی از ته دل می خندد، چشم هایش بسته می شود". می دانستم، اما نگفتم!

بعد از آن پرسش بود که یادم نوشته شد: نه! ... یادم آمد که چیزی نوشته شد. فکر کنم که نویسنده اش خودم بودم که نوشته بودم: نمی دانم در کوچه های دلم بود که می گشتم یا ...

خیلی رسمی از خودم پرسیدم: «می دانستی ... مگر نه؟!» و بعد ادامه دادم: «مریم کیه؟!»، اصلا: «براستی، میم مثل مریم؟!» و خنده ام گرفت!

اما چند روز بعد، دوباره گریه کردم. در واقع موقعی که گریه می کردم شب بود. چون یادم هست که با هراس از خواب پریدم و بلافاصله قلمم را برداشتم تا خوابم را بنویسم؛ و نوشتم:

هر لحظه که رو بسوی ماه می رفتم، سرخ تر می شد و برافروخته تر. ستاره ای نمی دیدم و حتی ماه هم کم کم محو می شد. گویی که قیامت نزدیک باشد. اما نزدیک نبود: این را از کوه هایی می فهمیدم که متلاشی نشده بودند. از دور، دیوار کوچک قبرستان را دیدم. قدم هایم شتاب گرفتند و از روی دیوار پریدم. هوا مه آلود بود و چیزی نمی دیدم. انگار داشتم دنبال قبری می گشتم که مرا به سوی خود جذب می کرد. همین طور سرگردان و بدون هیچ دلیلی می دویدم تا آنکه پایم، به چیزی گیر کرد و نقش زمین شدم. البته نمی شود گفت که  روی زمین افتادم. من روی قبری افتاده بودم که رویش چنین حک شده بود:

«چشم هایت را که نمی دانستم به کدامین رنگ خدا خواهد بود، بارها بوسیده ام ... اما تو ... چقدر دیر آمدی!»

این، تمام خوابم بود. بعد با هراس بیدار شدم. به اینجا که رسیدم، تمام آنچه را که نوشته بودم، خط زدم و این بار با خط بزرگی نوشتم: میم مثل ... و یک علامت سوال بزرگ روبرویش گذاشتم و تصمیم گرفتم که کمی جدی تر باشم ... نوشته ام را خواندم:

«میم مثل ... ؟»

 

چطور بود؟؟؟؟

من منتظر نظرهای قشنگ (اما صادقانه ی ) شما هستم!

 

استیون کوچک

 

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/18:: 9:5 عصر

وقتی احساس آدم این قدر واضح و شفاف باشه ... نیازی به هیچ توضیحی نیست!

و الان ایران رو می شه در یه جمله توصیف کرد

و اون اینه:

ایران (و نه تیم ملی ایران) به جام جهانی صعود کرد!

از این راحت تر و ساده تر می شه گفت؟

به همه تبریک می گم!

 

استیون کوچک

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/12:: 5:36 عصر

سلام!

خیلی وقته که دیگه بارون نزده!!! ... من هم قصد نداشتم آپ کنم ولی ...

خیلی وقته که کسی برام کامنتی نذاشته!!!

غیر از آقای پیام که من همین جا می خوام براشون جواب بدم!

آخه ایشون اومده بودن به وبلاگ من و کامنتی رو با این مضمون گذاشته بودن ... که:

شعر فقط این نیست که چشمت ببندی و هر چی به ذهنت رسید بنویسی. شعر باید گیرا باشه. اگه این طوری بود ایرج میرزا 10000 جلد شعر می تونست بگه

و ای کاش می فهمیدی شب شعر اهواز و آبادان بچه ها بیشتر مسخرت می کردند تا تشویق!!!

 

و من می خوام ازشون سوال کنم: حرف هاتون پر از تناقض و ایراده!!!‏خودتون یه بار دیگه حرف های خودتون رو بخونید ببینید سر درمی آریدیا نه؟؟؟!!! ... نظرتون رو راجع به شعر کاملا اشتباه می دونم!‏ و علاوه بر اون اولین خصوصیت یه شاعر رو زیبابینی می دونم که ظاهرا شما نمی تونید زیبا ببینید!!!‏ و دومین خصوصیتش رو نترسیدن که ظاهرا شما ...!!! و این رو هم می گم که هر چیزی که آدم می نویسه (اون هم با دلایل کاملا مشخص) اسمش کامنت نیست!!! ... خالی کردن عقده با کامنت فرق داره!!! ... ولی من از این که برای من کامنت گذاشتید از شما ممنونم!

خودتون راجع به حرفی که به من زدید ... فکر کنید!!! ... و این که به چه دلیل این حرف ها رو به من زدید!!! ... من قضاوت رو به وجدان شما واگذار می کنم و البته خود بچه ها بهتر می دونن که اون شب به قصد مسخره کردن، کف زدن یا این که واقعا از اون شعر خوششون اومده بود!!!

و می خوام خدمت شما عرض کنم که : بچه های دانشگاه نفت شعورشون بالاتر از اون حرفهاست که شما و امثال شما فکر می کنن!!!

توهین به من در این وبلاگ ایرادی نداره و من ناراحت نمی شم! ولی اینقدر راحت، به شعور یه جمع (اون هم بچه های هم دانشگاهی خودتون) توهین نکنید!!!

در مورد نظراتتون نسبت به شعر هم ساده ترین اصل رو در شعر فراموش کردید و اون این که شعر  به طور ناگهانی الهام می شه!!!‏ و چیزی وارد ذهن نمی شه ... بلکه یه حس (که شاید حتی نشه اسمش رو حس گذاشت) وارد روحش می شه!!!‏اون هم ناگهانی!!!‏و حتی خیلی از شعرای بزرگ هستن که وقتی شعر رو گفتن، بعدش خودشون هم نمی دونن که چی گفتن که بخوان راجع بهش فکر کنن ... اگه فکر می کنید که این طور نیست ... برو از اونهایی بپرس که عمری شاعرانه زندگی کردن!!! ...

حتی خود مولوی در یکی از شعرهاش می گه که: گمان نکنید که من شعر به خود می گویم!!! ... تا وقتی که هشیارم یکی دم نزنم!!! (البته من خود شعر رو حفظ نیستم)

برای همین تعریف کوچیک شما از شعر، هزاران هزارصفحه می شه جواب نوشت و تعریف خنده دار شما رو رد کرد ... ولی ... برای شما بیش از این چیزی نمی نویسم!!!

 

استیون کوچک

 


موضوعات یادداشت


نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/2:: 2:11 صبح

سلام ...

بالاخره رفتم و اون جایی شعر خوندم که آرزوی قدیمی من بود:آبادان!

هر جایی که شعر می خوندم بعدش این قدر خسته می شدم که تا سه یا چهار روز دراز به دراز می افتادم ... ولی خب ... الان نه تنها خسته نیستم که خیلی هم شارژ هستم واسه همین هم هست که اومدم اینجا، اون هم بعد از برگشت از آبادان و دارم این ها رو می نویسم ... قبلش می خواستم خاطرات خودم رو بگم از شب شعرهای دانشگاه علوم پزشکی ولی ... ولی ... امشب ... فقط می خوام از آبادان بگم و این که همیشه توی قلب من جای خواهد داشت! خیلی خاطره دارم ... نمی دونم کدومش رو بگم ...؟

خب ... فعلا شعری رو که خوندم براتون می نویسم ... و امیدوارم که برام نظر بدید تا بفهمم خوب بوده یا نه!؟

در ضمن شاید چند روز دیگه یعنی شنبه یا یکشنبه ی دیگه رفتم آبادان و یه سر زدم ببینم چه طوریه!!! اصلا وقت نکردم درست حسابی ببینمش ... آخه هم باید از اونهایی که کمکم کردن توی این مدت که توی آبادان بودم ... بچه های انجمن اسلامی آبادان و بچه های ورودی 82 و بچه های ورودی 83 که واقعا لذت بردم از این که بین اونها بودم ... باید ازشون تشکر کنم و هم این که یه چیزی رو جا گذاشتم که باید بیام و ببرم ... و بهتره نگم که چی جا گذاشتم چون تو عقل من شک می کنید!!!!!!!!!!!!!!!!

خب ... به هر حال ... من اهل کلاس گذاشتن نیستم ... و نخواهم بود ... خیلی دلم می خواست اون شب بمونم و با بچه ها باشم و باهاشون حرف بزنم ولی خب نشد! ... واسه همین هم سعی می کنم به محض این که کارهام این جا درست شد بلند شم بیام یه سر بهشون بزنم ... امیدوارم که فکر نکنن که من خودم را گرفته ام ... و آدم مغرروی هستم ...

دلم می خواست حرفی رو به بچه های آبادان بگم که ...  قدر اون لحظه هایی رو که آبادان هستید نمی دونید!!!! ما هم وقتی فهمیدیم که دیگه خیلی دیر شده بود ... بعدا خواهید فهمید که من چی می گم!!!‏ وقتی که به قول یه دوست عزیز که نوشت بود: یه دعای کوچیک به جمع دعاهای من اضافه شد: این که ما رو نبرن اهواز!!!!!!!!!

من سال اول آبادان بودم و از سال دوم به بعد ورودی 79 رو به اهواز منتقل کردن ... خیلی سعی کردیم که اهواز نیاییم ولی خب .. ما رو به زور آوردن اینجا ... و واقعا شبی که قرار بود صبح روز بعدش بیاییم اهواز رفتم بالای پشت بوم و گریه ام گرفته بود ... به زور جلوی خودم رو گرفتم ولی بغض کرده بودم!!!!!!!!!‏ این خاطرات همه مال 4 سال قبله ... و بعد از اون آبادان نرفته بودم با این که این همه بهش نزدیک بودم ... می خواستم نرم ... نرم .. نرم ... یه دفعه بلند شم و برم ببینم چطور شده!!!!!!!‏این طوری خیلی بهتر و قشنگ تره!

به خدا همیشه همین طور بود!

همیشه همین طور بود ... وقتی می خواستم بروم خانه ...

شوق رفتن با من بود و ...

غم جدایی از آبادان!!!

غم جدایی از غروبهای آبادان!

چیزی که اونجا جا گذاشتم ... اینه که یادم رفت برم بالای پشت بوم خوابگاه گلستان ... یادم رفت دلم رو که اونجا جا گذاشته بودم ... یه تیکه ی خیلی گنده اش رو ... یادم رفت برم و بردارم ... جاش یه تیکه ی بزرگتر بذارم!!!!!!

و شعری که خوندم این بود:

در واقع همان شعری که توی شب شعر اهواز هم خوندم ولی ... با یه قسمت اضافی!!!!‏... بگو مریم با مخلفات!

خب امیدوارم که لذت ببرید!

 

بگو مریم!

نمی دانم در کوچه های دلم بود که می گشتم یا در بیابانهای ذهنم ... و شاید در عالم زنده ... برگه ای یافتم نمی دانم چرا ولی بی اختیار خم شدم و برداشتم. روی آن چنین نوشته بود: تقدیم به مریم ... و می خواهم برای شما بنویسم ...

تقدیم به مریم ...

             که آمد ... ماند ... رفت ... و بازنگشت!

                       آمد ... دلم را ربود!

                                ماند ... بر سادگی‌ام خندید!

                                         رفت ... قلبم را شکست!

                                               بازنگشت و عشقم را کشت!

تقدیم به مریم ...

   بگو مریم ...

      بگو مریم ...

         بگو با من ...

            بگو با من ... از آن عهدی که بستی

                از آن دوران عیش و ناز و مستی

                  از آن پیمان که بی پروا گسستی

بگو مریم ... از آن روزی که رفتی!

   دو چشمم خیره مانده بعد از آن روز ...

       ولی هرگز به سویم برنگشتی!

بگو با من دلیل رفتنت را

بگو آخر ... چرا در قلب مجروحم نشستی؟

بگو مریم ...

   چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...

                                       قلبم شکستی؟

بگو مریم ... مگر دیوانه بودی؟

مگر با قلب من بیگانه بودی؟

مگر مریم ... مگر بی خانه بودی ...

که در قلب من مجنون نشستی

که در قلب من خسته نشستی

که در قلب من زخمی نشستی

که همدم با دل سرگشته گشتی

که قلب من ...

      که قلب من ...

           که قلب من بدست خود شکستی؟

مگر مریم – مگر پیغمبرت نامش محمد ...

مگر مولای تو اسمش علی نیست؟

مگر اسلام تو دین محبت ...

مگر پروردگارت آن خدا نیست ...

    که بر من این دل دیوانه داده

    که بر من این دل شوریده داده

    که بر من این دل رنجیده داده

         که در تقدیر من عشقت نوشته

            که بر سنگ دلم اسمت نوشته

              که قلب من ...

                  که قلب من ...

                     که قلب من، بدست تو

                                       بدست تو

                                            بدست تو شکسته!

مگر در سینه ات قلبی نداری؟

مگر در قلب خود آتش نداری؟

و آن آتش مگر از عشق من نیست؟

مگر بر عشق من ایمان نداری؟

مگر مریم ... مگر بر قلب خود ایمان نداری؟

اگر داری ...

   اگر داری ...

       اگر داری ... چرا قلبم شکستی؟

بگو مریم ...

چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...

                                  قلبم شکستی؟

چرا در صحن دل چادر زدی تو؟

چرا بر چادرت آتش زدی تو؟

چرا خنجر در این جانم فکندی؟

چرا اخگر در این قلبم نشاندی؟

چرا قلب مرا در هم شکستی؟

بگو مریم ...

   چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...

                                       قلبم شکستی؟

چرا عشقت به من این گونه سست است؟

چرا اسلام تو این گونه سخت است؟

چرا در دین تو حرفی ز دل نیست؟

مگر در مذهبت قانون دل نیست؟

مگر مریم ... مگر مریم، مرا عاشق ندیدی؟

مگر بر عشق خود لایق ندیدی؟

دل من را ...

        دل من را ...

                 دل من را مگر زخمی ندیدی؟

اگر دیدی ...

      اگر دیدی ...

           اگر دیدی،‏ چرا از من بریدی؟

چرا قلب مرا درهم شکستی؟

بگو مریم

        چرا قلبم ... چرا قلبم ... چرا ...

                                          قلبم شکستی؟

مگر بر بگو مریم ... چرا قلبم ...

چرا قلبم ... چرا ... قلبم ... قلبم ... قلبم ....؟

 مریم ... قلبم .... قلبم ... مریم ... قلبم ... قلبم .... قلبم ... چرا ... مریم؟             

.... به زودی براتون می نویسم!

منتظر باشید!

استیون کوچک

 


موضوعات یادداشت


   1   2      >

استیون دونی
استیون در سرمای اهواز!
هنوز هم همراه با ترس
قدم های لرزان
پریدن از حصارها به بیرون
70982:تا حالا هر چند تا که اومدن
14:اونایی که امروز اومدن
موضوعات وبلاگ
اجازه ... حاااااااااااااااااضر ... غاااااااااااااایب

یــــاهـو

لوگوی خودم
پریدن از حصارها به بیرون - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
هر کلمه ای را که می خواهید
در وبلاگ من بیابید
کافی است اینجا تایپ کنید
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید
بابا! استیونه دیگه!

لوگوی دوستای خوبم


لینکای دوستای خوبم

بهارستان
دیوار
(باران)
خانه ی زرد من
هساره ی ئیواران
نی نی جون و یادداشت هایش
عشق را بنیاد بر ناکامی است
cleopatra
aliirezaa
هوای تازه بهار
جوانه ای از کویر
دیوانه تقسیم بر دو
روزهای خوب نوجوانی
آهو کوچولو
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
روی هر شانه سری تکیه ...
آسمان بی ستاره من
خوشا آندم که از دل می نویسم
مرغ دریایی
سارا دخترک تنها‏
زنده ام تا روایت کنم
گروه امداد و نجات موج پیشرو
ساکنان سرزمین باد

نترس! مشترک شو ... قول می دم تا آپ کردم یه ایمیل برات بیاد
 
آوای آشنا
طراح قالب

Danshjoo List