سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میم مثل ...؟! - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
سخن در بند توست تا بر زبانش نرانى و چون گفتى‏اش تو در بند آنى ، پس زبانت را چنان نگهدار که درمت را و دینار . چه بسا سخنى که نعمتى را ربود و نقمتى را جلب نمود . [نهج البلاغه]
نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/3/20:: 1:58 عصر

سلام! خیلی وقت بود متن باحالی توی وبلاگم ننوشته بودم! اما الان می خوام تیرگی ها رو پاک کنم و یه متن کمی تا قسمتی بامزه  بنویسم!‏نظر شما چیه؟

یه متن باحال نوشتم!

شرح نوشته شدن شعر: بگو مریم!

متن قشنگ و فکر می کنم بامزه ای باشه!!!و البته یه دنیا حرف و نکته داخلش نهفته ولی هر کسی یه برداشتی می کنه و خب تا یه حدی درکش می کنه! ... می خواستم صبر کنم ... بعدا بزنم توی وبلاگم ولی حالا دیگه می زنم توی وبلاگم! امیدوارم که خوشتون بیاد! ... نظر بدیدها!!!‏منتظرم!!! اگه بچه های بامرامی بودید و نظراتتون رو برام نوشتید ... خیلی من رو خوشحال می کنید!

 

«میم مثل ...؟»

 

سرم به کار خودم بود و داشتم می نوشتم؛ نه، تایپ می کردم؛ شاید هم می خواندم؛ راه می رفتم؟! نمی دانم! اما مقابل چشمانم سبز شد، آن هم درست وسط خیابان و زل زد توی چشمهایم؛ شاید هم من به صفحه ی مانیتور خیره شده بودم ... به هر حال، آینه را می گویم که از من پرسید:"میم مثل ...؟!"

نگاهی به آینه انداختم. دستی به موهای پشت سرم کشیدم و بلافاصله گفتم: "میم مثل ... من!" و نیشم تا بناگوش باز شد. آینه اما، نگاهم کرد و نیشم به سرعت بسته شد. فکر نکنید که آدم رمانتیکی هستم اما اشک در چشمانم حلقه زد، انگار که یاد چیزی افتاده باشم. سرم به پایین خم شد و با خودم بریده بریده گفتم:" میم مثل ... میم مثل ... مَ ... ر ... یم ... مریم!؟" و خنده ام گرفت. سرم را بلند کردم و با صدایی بلندتر گفتم:"براستی، میم مثل مریم؟!"

یعنی حس کردم که در حال پرسیدن سوالی هستم که "جوابش را نمی دانم؟!" البته که می دانستم!

ناگهان خاطره ای در ذهنم ، راه رفت: نه! ... خاطره ای در ذهنم زنده شد که در آن کسی راه می رفت: یادم آمد که تهران بود و آن کسی که راه می رفت، من بودم. بجز من، بقیه سوار اتوبوس می شدند. هوا گرم بود اما من راه می رفتم. فکر نکنید بلیط نداشتم! ... نه! ... داشتم، اما دلم می خواست داد بزنم. شاید کمی احمقانه به نظر بیاید اما چون خجالت می کشیدم که داد بزنم، راه می رفتم. البته من آدمی خجالتی نیستم: چیزی بود که باید زمزمه می کردم، شاید قسمتهایی از شعری! چند روزی همین جملات شده بودند ورد زبانم. با آنکه بلد نبودم گیتار بزنم، صدای گیتار طنین خوبی در ذهنم داشت. در کلبه ی ذهنم، روبروی بخاری گرم می نشستم و ... چیزی می نواختم؟! ... نه! نمی نواختم، فقط زمزمه می کردم. اینکه هنوز هم یاد نگرفته ام گیتار بزنم چندان هم مهم نیست. مهم این است که چند روز بعد یقه ی برادرم را محکم چنگ زدم که "باید به شعر من گوش بدهی!" البته آن موقع که گوش می داد نزدیک غروب بود و برادرم آشپزی می کرد. البته این هم اهمیتی نداشت: آشپزی را می گویم.

حتما می پرسید:"مگر چیزی نوشته بودی؟!" ... آها! خب، نوشته بودم. یادم رفت بگویم که زمزمه هایم را نوشته بودم، داخل همان سررسیدم که هنوز هم آن را دارم. همان ها را هم، برایش خواندم!

یادم می آید که بالای متنم نوشتم ... یعنی اول فکر کردم که چه بنویسم و چون چیزی به ذهنم نمی رسید، نوشتم: اساس شعر مریم!

آینه با کمی اخم نگاهم کرد و پرسید ... نه! ... او نپرسید: این، من بودم که پرسیدم، از خودم:" براستی، میم مثل ... مریم؟!"

که ناگهان تصویری در ذهنم کلافه شد: نه! ... تصویری در ذهنم مشاهده کردم که در آن کسی کلافه بود: و یادم آمد که یک جمله را می بردم اول و ... این، من بودم که کلافه می شدم. جمله ی اول را می بردم آخر و لبخند می زدم. کلمه ای را حذف می کردم و جمله ای را اضافه می کردم و دوباره کلمه ای را خط می زدم. بعد می نشستم روبروی بخاری: کدام بخاری؟! همانی که گفتم «توی کلبه ی ذهنم بود». و مثل دیوانه ها زمزمه می کردم. و دوباره کلافه می شدم و جمله ای اضافه می کردم!

ابتدا نداشت ... ابتدا نداشت ...  ابتدا: تنها مشکل من همین بود. گاهی خنده ام می گرفت ... حتما می پرسید به چه چیزی می خندیدم؟ خب، به این که ابتدا نداشت! هر بار که می خواندم، همه چیز از وسط شروع می شد،  تا آن شب که ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد. و نوشتم: بگو مریم ... بگو مریم ... بگو با من ... بگو با من ...

هزار بار پس و پیش شد تا درست شد. صدها بار کلمات عوض شدند اما بالاخره درست شد. ساده نبود ... تاثیرگذارترین و ساده ترین و قابل فهم ترین، خلاصه اینکه بهترین ها را انتخاب کردم! که با آرایش کلی کلماتم و ریتم خواندنم جور باشد. بعد با خودم عهد بستم که نترسم و بخوانمش. آن هم جلوی همه! و خواندم. بعد از آن که خواندم، خیلی ها سوال کردند: «مریم کیه؟!» و نگفتم! ... نمی دانستم؟ البته که می دانستم!

حتی یک بار هم، یک نفر آمد و نشست روبرویم. راستش را بخواهید، این من بودم که رفتم و نشستم روبرویش اما او بود که از من پرسید ... یعنی ابتدا، یک جوری نگاهم کردم، بعد با لحن عجیبی سوال کرد: «مریم کیه؟!» ... و بعد خندید. با خودم فکر کردم "همیشه وقتی از ته دل می خندد، چشم هایش بسته می شود". می دانستم، اما نگفتم!

بعد از آن پرسش بود که یادم نوشته شد: نه! ... یادم آمد که چیزی نوشته شد. فکر کنم که نویسنده اش خودم بودم که نوشته بودم: نمی دانم در کوچه های دلم بود که می گشتم یا ...

خیلی رسمی از خودم پرسیدم: «می دانستی ... مگر نه؟!» و بعد ادامه دادم: «مریم کیه؟!»، اصلا: «براستی، میم مثل مریم؟!» و خنده ام گرفت!

اما چند روز بعد، دوباره گریه کردم. در واقع موقعی که گریه می کردم شب بود. چون یادم هست که با هراس از خواب پریدم و بلافاصله قلمم را برداشتم تا خوابم را بنویسم؛ و نوشتم:

هر لحظه که رو بسوی ماه می رفتم، سرخ تر می شد و برافروخته تر. ستاره ای نمی دیدم و حتی ماه هم کم کم محو می شد. گویی که قیامت نزدیک باشد. اما نزدیک نبود: این را از کوه هایی می فهمیدم که متلاشی نشده بودند. از دور، دیوار کوچک قبرستان را دیدم. قدم هایم شتاب گرفتند و از روی دیوار پریدم. هوا مه آلود بود و چیزی نمی دیدم. انگار داشتم دنبال قبری می گشتم که مرا به سوی خود جذب می کرد. همین طور سرگردان و بدون هیچ دلیلی می دویدم تا آنکه پایم، به چیزی گیر کرد و نقش زمین شدم. البته نمی شود گفت که  روی زمین افتادم. من روی قبری افتاده بودم که رویش چنین حک شده بود:

«چشم هایت را که نمی دانستم به کدامین رنگ خدا خواهد بود، بارها بوسیده ام ... اما تو ... چقدر دیر آمدی!»

این، تمام خوابم بود. بعد با هراس بیدار شدم. به اینجا که رسیدم، تمام آنچه را که نوشته بودم، خط زدم و این بار با خط بزرگی نوشتم: میم مثل ... و یک علامت سوال بزرگ روبرویش گذاشتم و تصمیم گرفتم که کمی جدی تر باشم ... نوشته ام را خواندم:

«میم مثل ... ؟»

 

چطور بود؟؟؟؟

من منتظر نظرهای قشنگ (اما صادقانه ی ) شما هستم!

 

استیون کوچک

 

 


موضوعات یادداشت



استیون دونی
استیون در سرمای اهواز!
هنوز هم همراه با ترس
قدم های لرزان
پریدن از حصارها به بیرون
71326:تا حالا هر چند تا که اومدن
137:اونایی که امروز اومدن
موضوعات وبلاگ
اجازه ... حاااااااااااااااااضر ... غاااااااااااااایب

یــــاهـو

لوگوی خودم
میم مثل ...؟! - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
هر کلمه ای را که می خواهید
در وبلاگ من بیابید
کافی است اینجا تایپ کنید
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید
بابا! استیونه دیگه!

لوگوی دوستای خوبم


لینکای دوستای خوبم

بهارستان
دیوار
(باران)
خانه ی زرد من
هساره ی ئیواران
نی نی جون و یادداشت هایش
عشق را بنیاد بر ناکامی است
cleopatra
aliirezaa
هوای تازه بهار
جوانه ای از کویر
دیوانه تقسیم بر دو
روزهای خوب نوجوانی
آهو کوچولو
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
روی هر شانه سری تکیه ...
آسمان بی ستاره من
خوشا آندم که از دل می نویسم
مرغ دریایی
سارا دخترک تنها‏
زنده ام تا روایت کنم
گروه امداد و نجات موج پیشرو
ساکنان سرزمین باد

نترس! مشترک شو ... قول می دم تا آپ کردم یه ایمیل برات بیاد
 
آوای آشنا
طراح قالب

Danshjoo List