سلام ...
داشتم لباس می شستم که یه کشفی کردم، و از این کشف خودم خیلی خوشحال شدم ... فکر می کنم که موفق شده باشم جواب سوال اساسی زندگی خودم رو کشف کنم! ... پس من الان بودا هستم!!
آره داشتم می گفتم که: داشتم همین جوری لباس می شستم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... بلافاصله بسطش دادم و شد جواب سوال های من در زندگیم !!! جالبه نه ؟! ... از همون لحظه به بعد تصمیم گرفتم که روند زندگیم رو تغییر بدم ... اولین مرحله: تغییر نام وبلاگ ... واسه همین هم بدو بدو رفتم سراغ بچه ها (آخه کل بدنم داشت بوی پودر لباس شویی می داد !!!!) و خودم رو مجبور کردم که یا بار دیگه به این خفت تن بدم و به خودم ادلکن بزنم ولی خب ... این بار ادکلن گیرم نیومد !!! یکی از بچه ها یه چیزی داد دستم و گفت: اسانسه !!! باید بمالی به سر و کله ات !!!خلاصه من هم هر چی که بود مالیدم به سر و کله ام !!!! و بدو بدو اومدم سایت ... در حالی که زیر لب هی می گفتم: کاش همیشه شب بود !!!!!! (آخه شب که می شه خانم ها نمیان سایت دانشگاه، آدم دیگه راحته!!!! یه دمپایی پاش می کنه و می پره داخل سایت ... حتی لازم نیست موهاتو شونه کنی !!!) خلاصه اسانسه رو مالیدم به سر و صورتم و اومدم تا این کشف خودم رو بنویسم !!!!یعنی آثارش رو بنویسم !
خب ... اولین نوشته ام پس از این کشف: (فقط امیدوارم که بتونم این کشف رو در درون خودم جایگزین همه ی چیزهایی کنم که قبلا یاد گرفته ام!!!!!)
این متن رو از زبون یه دختر بچه برای پیغمبر خدا نوشته بودم (به مناسبت روز تولدش!!!!): امیدوارم که خوشتون بیاد!!!
تولدت مبارک ولی کاشکی ...
محمد، پیغمبر خوشگل خودم ... تولدت مبارک!
شنیدم که این روزها، حسابی کیف می کنی و خیلی خوش به حالت شده! ... جدی جدی خوش به حالت!
شنیدم که می گن روز تولدته و یه پنج، شش روزی هم برات تولد می گیرن ... وای که چقدر دلم می خواد که تو رو ببینم که یه لباس خوشگل پوشیدی و نشستی پشت کیک تولد و داری شمع ها رو فوت می کنی تا خاموش بشن ... یعنی ... من هم کنارت باشم ... می دونی؟! آخه امروز، روز تولد من هم هست ... ولی چه فایده!؟ کسی نمی دونه! ... امسال دوتایی مون توی یه روز به دنیا اومدیم ... ولی کسی برای من جشن تولد نمی گیره ... کسی به من تبریک نمی گه ... چقدر خوبه همه به فکرت باشن! چقدر دلم می خواست من هم بتونم شمع های کیک تولد خودم رو فوت کنم ... مثل نگین که هر سال واسش جشن تولد می گیرن ... ولی خب اشکالی نداره ... آخه روم نمی شه به مامانم بگم واسم جشن تولد بگیره ... تقصیر خودمه دیگه ... نه؟!؟! ... تنها کسی که می دونه روز تولد من، امروزه، مامانمه که خب منو می بوسه و تبریک می گه! ... همین کافیه ... نه؟!؟!
خب دیگه ... هر چی باشه تو پیغمبری ... ولی من ...!!!
محمد، پیغمبر خوشگل خودم ... تولدت مبارک ...
خیلی دلم می خواست بهت یه هدیه بدم تا خوشحال بشی ... ولی فقط می تونم بهت قول بدم که امشب اگه قول بدی که پسر خوبی باشی و تولد منو به من تبریک بگی، قبل از خواب می بوسمت، مثل مامانم که منو می بوسه! ... آخه می دونی من که پول ندارم ... بابا هم ندارم ... که ازش پول بگیرم ... توی قلکم هم هیچی پول ندارم ... اصلا قلک ندارم! ... ولی به کسی نگی ها!!! بین خودمون بمونه!
دیروز با خودم گفتم:"اون پیرهن آبی خوشگلمو کادو می کنم، می دم به تو ... بعد دیدم که خب، یه وقت کادو رو باز می کنی می بینی پاره است ... نمی پوشی!!! ... تازه، خب ... من که نمی خوام تو رو هم مثل خودم مسخره کنن ... آخه خیلی دوسِت دارم ... نمی خوام به تو بخندن ... اصلا مگه می شه آدمی مثل تو لباس پاره ی دختری مثل منو بپوشه ... ها ... می شه؟!؟! ... همه ی اونایی که می گن آدم خوبی هستی، خودشون اصلا لباس هاشون پاره نیست!!!
با خودم گفتم:" کفش هامو بدم به تو ... یا اون شلوار مشکی ... همون که خیلی خوشگل بود ... ولی دیدم که اونها هم به درد تو نمی خورن! نمی دونستم چی بهت بدم ... آخر سر مامانم گفت:" پیغمبرمون آدم خوبی بوده ... می دونه که تو دوستش داری ... اون هم همه ی بچه ها رو دوست داشته ... اون حتما می دونه که تو پول نداری براش چیز بخری ... همین که وقتی خواستی بالای پشت بوم بخوابی، یه نگاه به ستاره ها بندازی و بگی:" دوستت دارم!" بسه! ... اون خودش خوب می دونه!
محمد، پیغمبر خوشگل خودم!
تو که می دونی که من و تو امسال یه روز به دنیا اومدیم!!! ... تو که می گن می دونی که من نمی تونم جشن تولد بگیرم ... تو که می گن خوب بودی ... خیلی خیلی خیلی خوب بودی ... من که کتاب نخوندم ولی اونا که خوندن می گن که ... اِ ... اِ .. اِ ... خوشگل بودی ... نورانی بودی ... می گن اونایی رو که بابا نداشتن دوست داشتی، می گفتن همیشه می گفتی مراقب یتیم ها باشید ... همیشه بچه های کوچولو رو می بوسیدی ... خب نمی شد که می گفتی امروز که دارن واسه خودت جشن تولد می گیرن، واسه من هم بگیرن؟!؟! ... من که کیک تولد هم نمی خواستم! ... همون کیک تولد تو رو، شمع ها شو من و تو با هم فوت می کردیم! چی می شد؟
اصلا یه سوال ... چرا نگفتی که به جای این که برای تو جشن تولدت بگیرن، واسه اونایی جشن تولد بگیرن که بابا ندارن؟! ... تو که شبها به خاطر آدم ها گریه می کردی ... کاشکی روز تولدت هم یاد ما بودی! ... اگه این روزها برای دوتاییمون با هم جشن تولد می گرفتن خوب نبود؟ ....
من که چیزی نمی دونم ولی مادربزرگم می گه: الان اگه خودت بودی، واسه خودت جشن تولد نمی گرفتی ... می گه: واسه بچه هایی جشن می گرفتی که بابا ندارن ... که باباشون تویی! ... می گه: آخه خیلی مهربون بودی ... آقا بودی ... خوشگل بودی!
مثل بابام دوستت دارم!
تولدت مبارک!
در ضمن بزودی قسمتی رو در وبلاگم راه اندازی خواهم کرد با عنوان: خاطراتی زندگی گونه از 5 سال آموختن!
امیدوارم که خوشتون بیاد!!!
استیون کوچک