سلام خدمت همه ی دوستای گل خودم
چند روز پیش با هم بودیم ... کی باورش می شد؟ یه دفعه ... بلند شدم رفتم اهواز ... خودم هم باورم نمی شد
الان خیلی دلم می خواد در مورد اون چند روز بنویسم
در مورد آدمهایی که دوباره دیدمشون و دوباره ازشون یاد گرفتم
ولی خب ... امتحان فوق نمی ذاره ... الان همه ی ذکر و فکرم این امتحانه
و خب توی کافی نت هم آدم تمرکز نداره که بنویسه ... کاش خودم یه سیستم داشتم!
می خوام چند تا از شعرهام رو بنویسم که به تازگی گفتم:
ولی در اولین فرصت در مورد این سفر خواهم نوشت ... و دریاهایی که افتخار داشتم یه بار دیگه بیام کنار ساحلشون ... کوههای بلندی که نشستم توی کوهپایه و نگاهشون کردم ...
اولش که راهم ندادن ... و خب اون قدر موندم که راهم دادن داخل
اون لحظه به خیلی چیزها فکر کردم
به خیلی چیزها ... می تونستم زنگ بزنم داخل و به بچه ها بگم که من اومدم
ولی ... این کار رو نکردم: چون تازه این سوال برام ایجاد شد که: آیا همون قدر که دوستشون دارم، دوستم دارن؟ یا نه؟ من براشون مزاحم نباشم! ... خیلی دلم می خواست خیلی ها رو ببینم ... با چند نفر هم که حرف زدم دلم می خواد بیشتر حرف بزنم ولی ... آیا وقتی با کسی حرف می زنم همون قدر که من فکر می کنم وقتم تلف نشده اون ها هم چنین فکری می کنن؟ یا نه؟ ... نمی دونم ... می خواستم با خیلی ها بیشتر حرف بزنم ولی نمی دونستم که اون ها می خوان؟ نمی دونستم که مزاحم هستم یا نه؟ ... هیچ وقت نمی خوام کسی به خاطر من به زحمت بیفته .... واسه همین .... اصلا بی خیال!
ولی آخر سر هم نفهمیدم که واقعا این دوست داشتن دو طرفه است؟ و جوابم این بود که: من برای خودم اومدم ... همه ی سعی ام رو هم کردم که دردسر برای کسی درست نکنم ... زحمت کسی نشم! ... به هر حال
بچه ها! اگه کسی بوده که به خاطر من اذیت شده،همین جا معذرت می خوام ... به خدا سعی کردم که مزاحم کسی نشم ... و کسی رو توی زحمت نندازم!
براتون از این سفر خواهم نوشت:
فعلا ... شعرهام:
قلب را شمشیر شعرش پاره پاره می کند
این چنین درد دلش را شعر چاره می کند
شعرهایی که نمی خواند برای دیگران
می نویسد روی کاغذ، زود پاره می کند
شعر می گوید ولی کو دفتر اشعار او؟
او دیار بی نشان ها را نظاره می کند
بی شما ای نور شب های جنوبی، او فقط
کهکشان شعر خود را پرستاره می کند
نیستید اینجا ببینیدش که حالا بی شما
چشم را با یادتان ابر بهاره می کند
چه نیازی که بپرسید ای غریبه کیستی؟
زخم های قلب، خود سویم اشاره می کند
این شعر تقدیم به همه ی بچه هایی که شبهای جنوبی ام رو پر از ستاره کردن!
یه شعر دیگه:
هر وقت دلم سوی تو پر می گیرد
چشمان دلم گریه ز سر می گیرد
من با دل شیدا چه بگویم وقتی
عقل از پی تو راه سفر می گیرد
بلایی می کشم بانو، شب و روز
دلم پر حسرت و پر درد و پر سوز
مصیبت های من از دیگران نیست
بلای من تویی ای خانمان سوز
یکی دیگه:
فرهاد
اگر می دانست که روزی
آب دریا را هم
شیرین می کنند
تشنه ی شیرین نمی شد
تا دو هفته نمی تونم بنویسم ... پس:
عسل چشم
خوشا به حال من
که هیچ فرهادی نمی داند
که شیرین
فقط طعم چشمان توست!
و ... و ...
به دنیا آمدم
که شعر بگویم
که وقتی مردم
به دنیا بیایم
که شعر بگویم
وقتی مردم
...
شب، تمام شب بیدار بود
سپیده آمد
یلدا نیامد
و نام درازترین شب سال
یلدا شد!
................ دو هفته ی دیگه باز هم براتون می نویسم
استیون کوچولو که مطمئنه تا قبل از اردیبهشت همه رو شگفت زده خواهد کرد!!!! منتظر باشید!